نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

شیطونی های نازنین زهرا

دختر مهربونم مامانی رو ببخش !( درددل مادرانه همسرانه )

سلام گلم مامانی به خدا نمی خوام اینجور بشه ولی میشه نمی دونم چرا زودی ناراحت میشم و یه ذره باهات بد حرف میزنم سعی میکنم دعوات نکنم ولی باور کن به خاطر خودته جگرم چند شب پیش به زور بهت دارو دادم با گریه خوردی حالا از دارو میترسی قبلشم نمی خوردی ولی بدت می اومد اما با این ندونم کاری من از شربت میترسی اگه بدونی چه حالیم یه نیم ساعت پیش وقت شربتت بود با یه عالمه کلک اومدم بهت بدم که تو فهمیدی دوییدی سمت بابا که خواب بود دیدی بابا خوابه سر جات وایستادی تو چشام نگاه می کردی و پلک نمی زدی و گریه میکردی واقعا تو چشات ترس بود چشات میگفت *تو رو خدا ولم کن نمی خوام بخورم* دارم دیوونه میشم من خیلی احمقم میدونم وقتی گریه میکردی نباید به زور بهت دارو ...
22 مهر 1390

دختر بلا !

  سلام مامانی عزیزم حسابی سرما خوردی قربونت بشم الهی دیروز با بابایی بردیمت دکتر برات دیفن هیدرامین و استامینوفن و یه شربت گردی که توش آموکسی سیلینه فکر کنم  داد نمی دونم از کجا میفهمی این شربته و نباید مثل بچه آدم بخوری توی قاشق بهت میدم نمی خوری و سرت رو برمیگردونی گریه میکنی تو لیوان با آب حل میکنم جیغ میکشی نمی خوری با قطره چکون هم نمی خوری کشتی منو دکتر گفت گلوت عفونت داره تو رو خدا زودتر خوب شو مامان طاقت مریضی تو نداره دیشب با اینکه از صبح زود بیدار بودی و بعد از ظهر هم نیم ساعت فقط خوابیدی بازیت گرفته بود نمی خوابیدی یه یک ساعتی منو سر کار گذاشتی با هم دالی بازی کردیم با نی نی هات بازی کردیم قایم موشک ولی نمی خو...
22 مهر 1390

چشم مامان کو ؟

سلام دختر مهربونم عزیز مامانی میدونی خیلی دوست دارم گل دخترم این روزها کم کم دارم متوجه میشم چقدر میفهمی و چقدر بزرگ شدی ماشالله . خانم طلای مامان دیگه هرچی بهت میگیم میفهمی هر چند افتخار نمی دی حرف بزنی بجز چند کلمه : به غذا و خوراکی میگی *ام* به در رو باز کن حالا در هرچی می گی *د* با فتحه به بابایی میگی *با * به من میگی *مام * میگیم گربه چی میگه میگی *ممم* میگم گل مامان کیه میگی :*مم مم* تازگی ها سقم میزنی وقتی هم کار بدی میکنی من دعوات میکنم میایی جلوم وای میاستی و غش میکنی از خنده و همین جوری زل میزنی توی چشام و هی میخندی  ماشالله به تو جملات دستوری و خواهشی رو خیلی زود انجام میدی مخصوصا اگر بهت بگیم یه چیزی رو برو برامون بیار ...
21 مهر 1390

سفرنامه مشهد 3 (آنچه گذشت به روایت تصویر )

    نازنین زهرا در کوهسنگی روز چهارم سفر مون ددی ما رو برد کوهسنگی خاطرات بچگی ام برام زنده شد ولی چقدر کوهسنگی تمیز بود و خنک و خوب واقعا عالی بود سایه خیلی سرد بود آفتاب خیلی گرم نازنین زهرا هم اونجا آبنما پیدا کرده بود و حسابی هم آبه دید و سر حال اومد و بعد چند روز چند قاشق غذا خورد اونم دیزی سنگی بابایی دست گلت درد نکنه مرسی       نازترین در انتظار به به   بفرمایید ناهار   و بعد ناهار اومدیم خونه نازخاتون توی ماشین لالا کرد بعد که رسیدیم هتل بیدار شد و تا شب بیدار بود و بعد از ظهر رفتیم کمی خرید و سوغاتی خریدیم و نازی هم برا خودش دوباره اسباب بازی خرید و شا...
18 مهر 1390

سفرنامه مشهد 2 ( نازنین زهرا برای اولین بار به پابوس امام رضا میرود)

سلام نازنینم امروز از ساعت 6 و 30 دقیقه صبح تا الان که 10 و 15 دقیقه ی شبه بیدار بودی قربونت بشم صبح با هم رفتیم پارک و کلی بازی کردی بعد از ظهرم رفتیم خرید با بابایی و کلی خرید کردیم و شما هم برای خودت کلی خوراکی خریدی و صفا کردی قربونت برم عزیزم خوب حالا ادامه سفرمون بعله خانمی که شما باشی 7 رسیدیم مشهد و بابایی دنبال سوییت میگشت خلاصه چند جا رو دیدیم یا خیلی کوچیک بود یا به قیمتش نمی ارزید یا بو میداد یا خلاصه یه عیبی داشت من دیگه نشسته بودم تو ماشین و تصمیم گرفتم به بابایی بگم بریم چادر بزنیم و قید هتل رو بزنیم نازگلی شما هم به زور تو ماشین می اومدی و خودتو جمع می کردی تو بغل بابا و به در و دیوار میچسبوندی خودتو که توی ماشین نیایی ...
17 مهر 1390

سفرنامه مشهد 1 ( پیش به سوی دریا )

سلام نازترینم مامانی خاطرات سفرمون رو می خوام برات بنویسم سفری که شاید درکش برات مشکل بود که چرا ما تو رو از اطاقت و اسباب بازیهات جدا کردیم و بردیم توی یه جای دور سفری که از توی ماشین نشستن کلافه و خسته شدی سفری که توش بکن نکن و دست نزن گفتن های مامانی تو رو کلافه کرد مامانی رو ببخش ولی ما میخواستیم توی خوشی مون کنارمون باشی و بهت خوش بگذره هرچند خیلی جا ها بهت خیلی خوش گذشت ولی بازهم هنوز درکش برات سخته ولی دوست دارم خاطراتش رو برات بنویسم تا بزرگ شدی بخونی و انشالله لذت ببری روز جمعه صبح زود راه افتادیم بنزین زدیم نون خریدیم و زدیم به جاده اول حرم امام و بعد تهران و بعد جاده آبعلی و دوغ آبعلی چقدر منو نازی  دوست داشتیم همه چیز برام...
16 مهر 1390

هر جا دلی شکسته است به اینجا بیاورید اینجا بهشت شهر خدا، شهر مشهد است

    دوست دارم صدات كنم، تو هم منو نيگا كني من تو رو نگات كنم ، تو هم منو صدا كني قربون چشات برم، از راه دوري اومدم جاي دوري نميره، اگه به من نگا كني دل من زندونيه، تويي كه تنها ميتوني قفسو واكني و پرنده رو رها كني ميشه كنج حرمت گوشه قلب من باشه ميشه قلب منو مثل گنبدت طلا كني تو سرت شلوغه زير دستيات فراونند از خدا ميخوام، كمي نيگا به زير پات كني تو غريبي و منم غريبم , اما چي ميشه دل اين غريبه رو با خودت آشنا كني دوست دارم تو ايونِ آينه ات از صبح تا غروب من با تو صفا كنم ، توهم منو دعا كني به وفاي كفتراي حرمت من ميخوام كفتري باشم  كه تنها تو م...
16 مهر 1390

دختر بابایی من !

      سلام عسلم خوبی قربونت بشم مامانی دیروز کلی با هم بازی کردیم ددر رفتیم دوچرخه سواری کردیم تاب بازی کردیم و بعدش اومدیم خونه میدونی این هفته از همیشه بیشتر وابستگی ات رو به بابایی نشون دادی هر روز غروب که میشه دور اتاق راه میری و میگی بابابا بابابا  و گریه میکنی یا میری به در ورودی اشاره میکنی یا به کامپیوتر بابایی هم که از در میاد میپری جلو در و ذوق میکنی خدا نکنه بابایی لباس عوض کنه فکر میکنی میخواد بره ددر و تو رو نبره چند شب پیش من اسنک تن درست کرده بودم کمی هم گردو خریده بودم بابایی از در که اومد چندتا گردو و اسنک گذاشتم تو دوتا بشقاب و دادم ددی ببره برا بالایی ها (مامان جون و بابا...
6 مهر 1390